خلاصه :
و درد وقتی معنا پیدا میکند که در گیر و دار افکار پوسیدهی اطرافیان، انگ نحس بخوری.
از طوفانهای همه جانبه بریده باشی، از حرفهای بیاساس دیگران و رسومات پوسیده…
به دنبال سر پناه پیش کسی بروی که فکر میکنی همخانهات است اما یک جاذبه و نیرو همه چیز را تغییر میدهد و رازهای زیادی فاش میشود.
نام رمان : نانحس
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: Gandom & zari dokht
تعداد صفحات : 115
قسمتی از متن رمان :
آروم در ورودی رو بستم و به داخل رفتم. صدای پچ پچ میاومد. یکم جلوتر رفتم و پشت دیواری که راهروی ورودی رو به نشیمن متصل میکرد قایم شدم.
مامان و آقاجون روی مبلهای سلطنتی طلایی رنگ، نشسته بودن و خیلی آروم مشغول صحبت بودن.حس فضولیم که همیشه کار دستم میداد گل کرد.
چادرم رو از سرم برداشتم، مقنعهام رو از روی گوش سمت چپم کنار زدم و تمام تمرکزم رو روی شنیدن حرفاشون گذاشتم.
آقاجون: من نمیتونم بهش بگم حاج خانم. کار، کار خودته.
مامان: من میدونم مخالفت میکنه.آقاجون کنترل تلویزیون دستش بود و کانالها رو بالا پایین میکرد و در همون حال حواسش به حرفای مامان بود.
آقاجون: حالا شما باهاش صحبت کن؛ شاید قبول کرد!
مامان: من که چشمم آب نمیخوره ولی چشم.
آقاجون: بیبلا حاج خانم! حالا یه چای به ما میدی؟
مامان بلند شد. سریع مقنعهام رو درست کردم و با سلام بلندی وارد نشیمن شدم. مامان ترسید و هین بلندی کشید.
آقاجون: بچه جان ۲۵ سالت شده، کی میخوای بزرگ شی؟
لبخند دندون نمایی زدم و هردوشون رو بوسیدم.
– چاکر حاج آقا!
کلاه شاپوری خیالیام رو برای احترام برداشتم و دوباره رو سرم گذاشتم. آقاجون خندهای کرد و سری تکون داد. از کنار آشپزخونه گذشتم و دیدم مامان داره ناهار رو آماده میکنه.
به طرف تراس بزرگمون که کنار آشپزخونه بود رفتم. اتاقم توی تراسمون بود و جالبیاش همین جاست. البته قبلنا انباری بوده ولی خب از وقتی که رفتم سوم راهنمایی، این جا رو به اصرار، اتاق خودم کردم. برای همین خیلی دوسش دارم.
خوبیش این بود کسی اصلا طرف اتاقم نمیاومد. مامان که میگفت من اگه بمیرم هم پام رو تو اتاقت نمیذارم.
البته حق میدم بهش. یه بار اومد تو اتاقم تا یه هفته سرگیجه داشت.
آقاجونم هم که فقط تو کار نصیحته و قربونش برم به این چیزا کاری نداره.
حرفاشون فکرم رو مشغول کرده بود. نکنه باز همون قضایا باشه!
نفس کلافهای کشیدم و روی تخت دو نفره چوبیام که هم رنگ دیوار اتاقم بود نشستم.
مشغول باز کردن دکمههای مانتوم شدم. به آینهی دراورم که روبهروی تخت بود نگاه کردم.
به خاطر امتحانات و بیخوابیها مثل همیشه زیر چشای زیتونیام گود افتاده بود.
آخرین دکمه رو باز کردم و مانتوم رو درآوردم. پرتش کردم پایین تخت و طاق باز خوابیدم. به سقف خیره شدم. عاشق رنگ بنفش بودم. یاد حرف مامان افتادم که میگفت:«اتاقت تاریک خونهاست مادر، چه جوری این جا میمونی؟»
لبخند عریضی به سادگیاش زدم و به روشویی رفتم. آبی به صورت سفیدم که از بیخوابی، زرد شده بود زدم و بعد تعویض لباسهام به آشپزخونه رفتم.
آقاجون و مامان دور میز نشسته بودن و پچپچ میکردند. با داخل شدن من به آشپزخونه پچپچهاشون قطع شد. نشستم و برای خودم از لوبیا پلوی مامانپز ریختم.
– مامان! راستی کیارش کجاست؟
مامان: با دوستاش رفته وسایل تئاتر جدیدشون رو تهیه کنه.
سری تکون دادم و کمی از ماست بارانی برای خودم ریختم.
آقاجون: این پسر با کارهاش آبرو نذاشته برام. تو بازار پیچیده که پسر حاج شایگان رفته دنبال جنگولک بازی.
قاشقش رو انداخت تو بشقاب و با کلافگی از آشپزخونه رفت بیرون.
مامان: ای ذلیل بشی بچه! الان وقت فضولی بود؟
– به من چه! آقاجون همیشه حرف تئاتر میشه جوش میاره.
مامان سری تکون داد و مشغول خوردن غذاش شد.
دانلود رمان برای موبایل و تبلت با فرمت apk
دانلود رمان برای ایفون با فرمت epub
دانلود رمان برای موبایل و کامپیوتر با فرمت PDF
.توجه: لطفا در صورتی که این رمان دارای محتوای غیر اخلاقی بوده و یا شما صاحب این اثر بوده و از پخش آن رضایت ندارید، لطفا از طریق کامنت همین پست ما رو مطلع کنید. با تشکر
تمام حقوق محتوا و فایل ها و تصاویر برای این سایت محفوظ است . قالب طراحی شده توسط قالب بلاگ بیان